دلم تنگ شده ...

ندا زنديه
nedili@yahoo.com

دلم تنگ شده ...

خم شد و چراغ روي ميز را روشن كرد، كتابي از كيفش بيرون آورد و روي قاليچه ي وسط هال به پشت دراز كشيد. كش و قوسي به تنش داد، كتاب را برداشت و مشغول خواندن شد. چند دقيقه بعد، كتاب را بست، بلند شد و ليوان قهوه اش را از روي ميز برداشت، نشست، كوسن ها را روي هم گذاشت و زير سرش را مرتب كرد. جرعه اي از قهوه اش را نوشيد و دوباره دراز كشيد و كتاب را باز كرد. هر چندخطي كه مي خواند كتاب را پايين مي گرفت، به فكر فرو مي رفت و دوباره شروع به خواندن مي كرد. گاه در اين بين نگاهش را به سقف مي دوخت و براي مدتي خيره مي ماند. بعد از مدتي بالاخره آن را بست و كنار گذاشت. روي شكم چرخيد. كمي خود را جلو كشيد و چند كاغذ از ميان كتابهاي روي زمين بيرون كشيد، مداد به دست گرفت و مشغول نوشتن شد:



چند وقتي است نديدمت. دلم حسابي برايت تنگ شده. گفتم بگذار قلم به دست بگيرم و برايت به رسم قديم نامه بنويسم. مي دانم حتي وقت نداري نامه ام را بخواني، اشكالي ندارد. عادت دارم. وقتي جواب نمي دهي، ديگر چه فرقي دارد خوانده باشي يا نه؟ من براي دل خودم مي نويسم.

مي بيني؟ باز هم سلام كردن يادم رفت!

راستش را بخواهي، خبر جديدي هم نيست. فقط دلم كمي گرفته بود. مي دانم. اين هم جديد نيست.
گذران روزها را از تعداد فنجانهاي قهوه ي تلنبار شده در ظرفشوئي مي فهمم. خدا را شكر از صبح تا شب خانه نيستم وگرنه ديوانه مي شدم. الان كه برايت مي نويسم زير نور آباژور وسط هال دراز كشيده ام. نگاه كه مي كنم دقيقا پنج جفت كفش دورم ريخته و لباسهاي هر شبِ هفته روي يك صندلي قرار دارد. شلخته شده ام، نه؟

راستي يادم آمد. برايت نگفته بودم، دو مهمان ناخوانده پيدا كرده ام. يكي شب هايم را حرام مي كند و ديگري صبح ها را. هر دو مهمان تِراس كوچكِ خانه هستند و در اين تابستان داغ گرماي بتن هاي خاكستري را با هم تقسيم مي كنند. حالا شب ها كه مي روم سيگاري بكشم سر و كله ي مهمان شبانه پيدا مي شود. مارمولكي تپل و گنده كه به ديوار چسبيده. لامسب چه جايي را هم انتخاب كرده. ديگر جرات نمي كنم سرم را با خيال راحت به ديوار تكيه دهم و به گرفتگي ماه يا شيطنتِ ستاره ها نگاه كنم. از ترسم تمام مدت رو به ديوار مي نشينم و مارمولك را مي پايم. نمي دانم چرا گورش را گم نمي كند، برود. از اين جانور متنفرم.
لازم نيست بخندي. يادم هست كه چقدر آن اوايل به من مي گفتي : مارمولك !
و اما مهمان دوم. نمي دانم اين بي پدر ديگر چه موجود غريبي است. مي آيد و صبحها روي چراغ ديواري تراس مي نشيند و مفصل مي ريند. آن هم چه ريدني. تو گويي لگن يك بچه ي آدميزاد را در آنجا خالي كرده باشند. مدتها است، از دست اين كفترها يك گلدان كوچك و يك سمپاش روي چراغ گذاشته ام ولي اين بي انصاف از گلدان هم نمي ترسد. به گمانم همان جا مي نشيند و نه تنها به گلدان كود مي دهد بلكه زمين را هم گلباران مي كند، تا حدي كه ساعتها بايد بسابم تا صاحبمرده پاك شود. چند روز پيش يك سيخ در گلدان گذاشتم تا شايد به جايي كه بايد، فرو رود و ديگر نيايد، ولي افاقه نكرد. حالا فرفره اي در گلدان كاشته ام. ديگر جاي نشستن نخواهد داشت.

راستي تا يادم نرفته بگويم گلدان ياست روزي يك مشت گل مي دهد. آنقدر گل مي هد كه ديگر بوي عطرش را نمي فهمم. شبي كه اولين گلش باز شد عطرش تمام تراس را برداشته بود. گشتم و ميان برگها پيدايش كردم و كلي قربان صدقه ي گلدانم رفتم. خدا بيامرز امير، يادش به خير. به گلدان ياس هم حسودي مي كرد. مي گفت : آخر سر يك شب پاي اين گلدان مي شاشم تا خشك شود و ديگر آن را بيشتر از من دوست نداشته باشي.

از وقتي قول دادم هر روز هر چه ياس بود مي چيدم و برايت توي پاكت مي گذاشتم و براي خودم چيزي باقي نمي ماند ولي از ديروز سهميه ات را كم كرده ام!
گفتم برايت؟ آن دو سه شبي كه گل نداد پيش خودم گفتم : به گمانم حال مجيد خوب نباشد. با اين حساب حالا بايد كيفت كوك باشد. ها؟ خدائيش ربطتان را به هم نمي دانم. ولي ياد تو و عطر ياس يك جورهايي در خاطرم گره خورده.

دنيا را مي بيني؟ آنقدر از تو بي خبرم كه بايد برايت نامه بنويسم. مي دانم، صد بار گفته اي : نگران نشو، منتظر نباش. ولي چه كنم؟ دست خودم نيست. اين تنهائي بدجوري كسل كننده است. گاه حس مي كنم ديگر بريده ام. آن وقت است كه دلم مي خواهد زير تمام آرمانها و عقايدم بزنم. حالا خدا داند تا كي به تو يكي وفادار بمانم. لازم نيست تكرار كني! دوستي ما فراتر از اين حرفهاست. ميدانم. تو روحم را مي خواهي، نه جسمم را! اين شعارت را هنوز خوب هضم نكرده ام ولي خب، لابد به اين نيز عادت خواهم كرد.
مي گفتم : تنهايي در اين دنياي مجازي با اين ارتباطات قرن بيست و يكمي، كسل كننده است. بيمار گونه.

امروز عصر كه برگشتم، خانه حسابي سوت و كور بود. بوي تلخ تنهايي را مي داد. فوري تلفن را برداشتم تا حال و احوال دوستاني را بپرسم كه گاه فكر مي كنم، اگر بميرم هم خبر نشوند. شماره ي اول را گرفتم. زنگ اول نه زنگ دوم تلفن رفت روي پيغام گير:
" سلام! رضوي هستم. لطفا پس از شنيدن علامت پيغام خود را بگذاريد. "
پيغام گذاشتم كه دلم تنگ شده. فقط همين و شماره ي دوم را گرفتم و باز هم اين دستگاه لعنتي :
" لطفا پس از شنيدن صداي بوق پيغام بگذاريد."
و من مجددا پيغامم را تكرار كردم و شماره ي آخر را گرفتم. بعد از 10 زنگ تلفن قطع شد. رفتم پاي جعبه ي جادو و شبكه ي عنكبوتي. هيچ نامه اي نداشتم. همه جا سر زدم. هيچكس در دنياي مجازي ام نبود. چقدر دلسرد كننده اند اين صورتكهاي خاكستري و پيغامي كه گاه مثل پتك توي سرم مي كوبد : Non of your contacts are online

مي بيني؟ چقدر ما انسانها زود به هم عادت مي كنيم. چقدر زود همديگر را پيدا مي كنيم و بعد دوباره غرق در دنياي خود مي شويم. نه! نترس! روي سخنم با تو نيست. مي دانم: از تو انتظاري نبايد داشته باشم. آخر اصلا انتظار داشتن يعني چه؟ بين ما فرسنگها فاصله است. تو كجا و من كجا.

نمي خواهد چيزي بگويي.

راستي، ممنون از اينكه زنگ زده بودي. از ديشب تا به حال چندين بار به صدايت روي پيغام گير گوش داده ام و قربان صدقه ي لهجه ي شيرينت رفته ام.

ديگر به قول تو، چس ناله بس است. بگذار بروم ياسهايت را بچينم و بعد كليد اتاق مجازي مان را روشن كنم و منتظر بمانم ... شايد امشب بيايي!



قلم را زمين گذاشت. نگاهي به كاغذها انداخت و با شوق لبخندي زد و نفس عميقي كشيد. كاغذها را شماره گذاري كرد. نشست، پشت راست كرد و با صداي بلند مشغول خواندن آنچه نوشته بود، شد. حين خواندن كلماتي را پس و پيش كرد، چند جمله خط زد، و ابتداي نوشته را تغيير داد. كارش كه تمام شد، از جا برخاست، به اتاق كار رفت و مقابل كامپيوترِ روشن نشست. مجيد برايش پيغام گذاشته بود كه هنوز دسترسي به تلفن و اينترنت ندارد و يك ساعتي در نِت كافه اي به نامه هايش جواب خواهد داد. به ساعت نگاه كرد. زير لب گفت : لعنتي! كامپيوتر را خاموش كرد و به هال برگشت. كتابش را برداشت. مستاصل بود نگاهي به تلفن انداخت و كارت ِكنارِ آن كه كتابفروش محل به عنوان تبليغ به او داده بود. كتاب را روي ميز گذاشت، گوشي تلفن را برداشت و مشغول شماره گيري شد. به جز موبايل مجيد هيچ جور ديگري نمي توانست با او تماس بگيرد، اعتبار كارت فقط پانصد تومان بود. شماره ي موبايل را گرفت، دستگاه زمان مكالمه را دو دقيقه اعلام كرد. خواست قطع كند. مكث كرد و انگار پشيمان شده باشد، گوشي را همچنان در دستش نگه داشت. تلفن چند زنگ زد و وصل شد.

- الو الو ..... مجيد
صدايي به گوشش نمي رسيد. كمي صبر كرد و دوباره تكرار كرد:
- مجيد منم. الو ...... الو....
- الو ...... بعله ؟؟
- مجيد ...... منم ....... الو .....
- بَه سلام خانوم عزيز. چطوري؟
- خوبم مرسي، تو چطوري ؟ همه چيز رو به راهه؟ اسباب كشي تموم شد؟
- چرا تلفن زدي؟ پيغام كه برايت گذاشته بودم.
- مي دونم... خواستم بگم .....
- الو......
- الو مجيد .....
- صدا بد مياد، بلندتر حرف بزن. الو ...
- فقط خواستم بگم .... الو ..... فقط خواستم بگم دلم برات تنگ شده ... الو .... الو ..... مجيد؟؟؟؟؟؟

صداي بوق ممتد در گوشش پيچيد. مدتي به گوشي نگاه كرد و بعد آن را روي تلفن كوبيد. از جايش بلند شد. كارت تلفن را داخل سطل آشغال انداخت. چراغها را خاموش كرد و به اتاق خواب رفت.


ندا زنديه
جمعه 17 مرداد 82
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30594< 16


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي